وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم به او گفتم:«امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. میترسم همهٔ اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشستهام.»
#کتاب
#رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری